چشمهایم تار میدید. سردرگم بودم که شمایلی که میدیدم کهها هستند و ماجرا از چه قرار است. زندگی تار بود. از نا همگونی و کج و معوجی آنچه در جریان بود به نسبت آنچه میشناختم ترسیدم. عقب عقب پس رفتم تا فاصله بگیرم. دیدم عوض نشد. ترسم بیشتر شد.
پا به فرار گذاشتم. با تمام توان دویدم به امید منظرهای شفاف. هر چه میرفتم صحنهها همانقدر کدر و در هم و ناموزون بود. قفسهی سینه ام دردناک شده بود و به نفس نفس افتادم. ایستادم. احساس حرارت و ضربان وجودم را گرفته بود. اما نگاهم همچنان تار. پلکها بر هم گذاشتم. با دستهای مشت کرده مالیدم و دوباره گشودمشان. تغییری نبود. احساس استیصال مرا به زمین نشاند. پلکهایم این بار از خستگی روی هم افتاد.
دنیای اطرافم از جنس دیگری بود! هر چه و هر که در آن، از جنس قصه بود.داستانهایی که شروع میشوند، در گذر زمان شکل میگیرند و به نقطههای عطف خود میرسند، ادامه مییابند و گاه تغییر مسیر میدهند، بعد هم سرانجامیمییابند. قصههایی که گاه با هم میآمیزند ، روی هم اثر میگذارند، یا گاه از کنار هم عبور میکنند. هر فرد را در هر لحظه که مینگریستی، گویی تمام داستانی که اوست را داری تا به این نقطه میخوانی. قصهها در هم تنیده دنیایی پیوسته ساخته بودند که همهی اجزایش به هم میآمد. آنجا حس کردم دلم از کدورت سبک شد. سرشار شد از درک و همدلی.
چشمها را مالیدم. همه چیز در جای خودش بود. واضح و شفاف.
رو به زندگی نفس عمیقی کشیدم و قدمیپیش گذاشتم.
واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی