چشمهای پسرک پر از پرسش و نگرانی بود. همینطور که نگاهمان به هم گره خورده بود داشت از اینکه چطور پدربزرگ، پرندهی بی جان را در گودال گذاشته و رویش خاک ریخته برایم تعریف میکرد. نگاهمان ادامه داشت و سکوت. مانده بودم چه بگویم. چشمم که به برگ روی زمین افتاد به سرم زد کار پدربزرگ را توجیه کنم و از هم جنسی بدن جان داران با خاک بگویم، که ‘ببین برگها هم روی خاک میافتند و با آن یکی میشوند’. لحنش با اعتراض و انکار آمیخته شد ‘نه! ولی اون یه پرنده بود!’.
نیمه شب از صدای بال بال زدن دو مرغ عشق در قفس از جا پریدم. سابقه نداشت. سر در نیاوردم چه به حالشان گذشت. کمیکنارشان بودم و آن شب گذشت. تا روز بعد که همکارم از ناآرامیسگش در نیمه شب گذشته گفت. صحبت از تأثیر اوضاع جوی و نجومیشد. نگاه پسرک همچنان به من بود. مرغ عشقها و آن سگ در همین زنده بودنشان چقدر با هم وصلند! چقدر با آسمان و زمین یکی اند! چقدر هم جنسند! … رشتهی این فکرها رسید به من در این میانه و مابقی آن روز در فکر بودم. خودم را خیال میکردم و کم کم پای رفیقهای جانی هم به این خیالها باز شد. تا مزه مزه کردن یکی بودن. به احوال وصل، در این زندگی و بعد از آن. کدام طعم چشیده یا نچشیده است؟ اصلا آیا حال من ذرهای به حال ریز و درشت افراد و زیر و زبر هستی گره خورده؟ تصویرها بود که به هم بند میشد و خیال را میبافت. آن پرندهی بی جان، خاک، برگ روی زمین، مرغ عشقها ،سگ، اوضاع جوی، من، و رفیق.
هنوز یک روز نگذشته بود که در گذر اتفاقی ام به فیس بوک، عکس تو را دیدم. تویی که هیچ رد پایی در فضای مجازی نداشتی! چشمهایم خیره به صورتت از حرکت ایستاد مبادا به گوشهی عکس برسد و آن نوار مشکی… مبهوت شدم… الان میفهمم که این نوشتن، سوگواری من است حدیث. باورش سخت بود و تا مدتی میخواستم احساست را حس کنم. که لمس کنم چه به تو گذشت آن روزها که بی خبر بودم و بعد هم که رفتی. بعد داشتم دنبال بندی بین من و خودت میگشتم. رشتهای که از عمق جانم همین حالا تو را لمس کند. مرور نوشتههایمان بود و خاطرهها و حسهایی که از آنها بر آمد. عطر تو هم این میان بود. اما آن رشته؟ هنوز دست دلم به آن نرسیده. این روزها با یادت، نگاه پسرک همچنان به من بوده و صدایش در گوشم که ‘نه! اون یه پرنده بود!’.
واکاوی چند واژه از تاریخ بیهقی